آدم
من زنم
همان زنی که عاشقش بودی
همانی که هر روز توی دانشگاه از یک ساعت قبل برایش جا می گرفتی
همانی که تمام بچه های کلاس را فرستادی که من را متقاعد کنند که با من حرف بزنی
همانی که سعی میکردی خودت را به پدرم نزذیک کنی
یادت می آید؟
بگذار کمی بیاییم جلوتر ...
شب ازدواجمان چه طور است؟
همان شبی که از هیجان توی استخر خانه مان افتادی؟
درست زدم وسط خال مگرنه؟تو به خاطر استخرمان،پولمان
به من نزدیک شدی
کاش آدمهای خوب هم فروختنی بودند«انسانها»
تامن تمام زندگی ام رامیدادم تایکی از آنهارا برای خودم داشته باشم
واز او درتمام عمرم مواظبت کنم
ولی حیف که آدم هم دیگر دراین روزگار وجود ندارد
بلکه زمستان بیایدتابتوانیم«آدم»،«بسازیم»