من یک دخترم،یک کودک
من یک دخترم،یک کودک
دوست ندارم هیچ وقت بزرگ شوم
چون بزرگ شدن خیلی سخت است آن هم برای یک زن
این رو از گریه های شبانه ی مادرم
از داروهای اعصابش
ازبی حوصلگی هایش
واز دعواهایش باپدرم
ازلبخندهای دروغی اش وخیلی چیزهای دیگه فهمیدم
ومن حالابزرگ شده ام
شده ام یک بانو،یک زن،یک خانم
همان بزرگ شدنی که آن ترس داشتم
من مادرم رامیدیدم ودوست نداشتم بزرگ شوم
امابه تمام آن چیزها چیزهای دیگری هم اضافه شد
چیزی که بیش تر ازحرفهای پسران جوان در خیابان مزاحم های تلفنی
وتحقیر دوستانم برای خوردن داروهای اعصاب قوی آن هم دراین سن وافسردگی مضمن ام مرا می آزرد
.
.
.
نامردی
نامردی انسانهای بی لیاقت
و دورویی که در دنیای من مردم خسته نمیشوند از نگه داشتن قابها!!!
من زنم وباتمام سادگی ام که از پاکی ام بود چیزی فهمیدم
اینکه هیچ وقت به هیچ کس اعتماد نکنم
حتی کسی که میگوید:شماجون بخواه!!!
هیچ وقت اعتمادنمیکنم
هیچ وقت
هیچ وقت...